همه مان مثل یک شیشه ایم که کودکی از روی کین سنگیرا بهرویش کوبیده است.هزار تکه شدیم و جرات وتوان فرو ریختن نداریم!آخ که قرار نبوداین روزها اینگونه شوند !این کابوسی که از دامان ما پاک نمی شود تاهمیشه زمان مارا خواهدبلعید! بگذار یکبارهم جای امیدمن از نا امیدی و چاهی عمیق بی بالا آمدن حرف بزنم.نشان دهم که می توانم آنگونه بی امید شوم که درد سینه ام ,تپش های تلخ قلبم جای کاهش افزایش بیابند.یکبار هم بگویی:بدبینی تابه این حد!! دلم می خواهد هزار تکه ام فرو ریزد.فروریزش!

بهت!

می نشینم روی جدول سبز و سفید کنار خیابان.سر ظهر است و جز عبور پیاپیی ماشینها خبری نیست.دلم می خواهد همانطور آنجا بنشینم .به صدای ماشینها گوش بسپارم.عبور هوارا روی پوست شهر احساس.و به بهار فکر کنم که این روزها تیماردار دل تنگم است!کسی از مقابلم عبور میکند لباسهایش رنگ گچ و گاهگلند.و موهایش آشفته زمان.نمیداند چرا نشسته ام آنجا، آنهم وقتی چادری بسر دارم که رنگ ملی است:مشکی!

در عبورش پشیمانی یقه اش را میگیرد.باز میگردد که شاید بگوید: سلام.پیش از آنکه بچرخد ثانیه ای در ذهن تصور میکند من چگونه نگاهش میکنم وقتی بیایدو کنارم بنشیند و بگوید  :سلام.ولی در هزار و یک تصورش نمی گنجید

.

.

.

 وقتی چرخید. دید دیگر روی جدول کنار خیابان کسی نیست از جنس بهت و سکوت!