فانوس را به میخ در دل دیوار می آویزم.مرد از پشت پنجره ای که رو به سوی مرگ است می پرسد:از کی ؟

دیگری که پیر و سالخورده روی صندلی پوسیده  نشسته است می گوید:اولا پیش میومد که قاطی میشنید.ما یه چیز می گفتیم اون چیز دیگه جواب میداد.

جای هر چیزوحرفایی که میزد  یادش می رفت...

--- شما چی کردین؟

---هیچی گفتیم تحت فشاره غصه میخوره،طبیعیه.میگذره!

---اما نگذشت

---نه!کم کم جواباش به حرفامون پرت تر شد.اصلا انگار نمیشنید.وقتی باید جواب میداد لال بود.وقتی لازم نبود شروع میکرد به حرف زدن انگار ازش سوال پرسیده باشند آدم و مخاطب می گرفت هی توضیح میداد...

دیگه کم کم آدما قیافه ها حتی جاها رو از هم تشخیص نمیداد.مادرش گفت :طلسم شده.به بچم دوا خوروندن.رفت ده بالا دنبال دعا .یه سید پیری بود یه دعا، دوتا، سه تا فایده نکرد.دیگه همه چی از یادش رفت و یک کلمه هم حرف نزد.پیش طبیب هم بردیمش اما گفت  دارو نداره دردش!!!

---حالا چکار میکنه روزا؟

---میره تو ایوون از صبح تا شوم خیره میشه به روبرو.انگار منتظره مسافر تو راه داره.زانوهاشم بغل میکنه چونش و میذاره روش.گاهی یه لقمه به زور مادرش میذاره تو دهنش.شده یه پاره استخون.بغض کرد: فک نکم خیلی عمرش به دنیا باشه

گریست

---عمر دست خداست.

---مادرش شب و روزش رو نمیفهمه فقط گریه میکنه

---عمر دست خداست

---منم دیگه کاری ازم برنمیاد یه عمر سگ دو زدم واسه خاطر این دختر.هنوز جهازش تو کنج اتاق مونده!!!واسه مراد نشونش کرده بودن .زدو یه شب تب کرد و مرد.

خب بودا!این دخترم چند وقتی ساکت بودو تو خودش اما بیتابی نکرد.همه گفتن خاک سرده!خدا صبر داده!یه سال بعدم اینجوری شد!راستیما شمام فک میکنین واسه خاطره مراد اینجوری شد؟

آخه انقدا خاطر همو نمی خواستن.شایدم می خواستن و رو نکرده بودن

---شایدم!

مراد که مرد.قوم و خویشاش  میگفتن پا قدم این عروس تازه بود.نحسه!

اما این دختری نبود که این چیزا رو به خودش بگیره.این وصلهام راسیم بش نمی چسبید.تا اومد زندگیم رونق گرفت.روزیش زیاد بود ماشاالله .مرادم تا نومزد کردن حقوقش اضافه شد.دستاش و می مالید بهم میگف:زنم قدمش و باست طلا گرفت.راسیم کاش زنده بود !

هههی میدونی آقا بعضی دردام دوا نداره.پیشونی نوشته این دخترم این بوده...

مرد از کنار پنجره تمام پیکرم را کاوید. بودنش حجیم بودوانگار تمام دنیا هم جایش نمیشد.باد شد وزید.سرد شد.تمام جانم را به سرما سپردم.مرد بود، انگار که میخواست مرا در خود ببلعد.شکل باد بود.چیزی از تنم بیرون کشید.

پنجره ای که رو به مرگ بود باز شد.ودیگر کس آن سوی آن به من که بی جان بر ایوان افتاده بودم خیره نبود...